دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم ....
نه برای اينکه آنهايی که رفتند را باز گردانم ؛
برای اينکه نگذارم بيايند !!!
دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می شنوم
و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند .
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک
که حرفی برای گفتن ندارد .
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم . بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند
و چشمان تو را بهانه کرده اند .
دنیای من شبیه پنجره ای رو به غم است و زندگی ام آهی است
که از قلب شکسته ام سر بر آورده است.این دنیا،این دوزخ بزرگ
که من در آن نهفته ام یک تکه از تمام غمهای عالم است
و زندگی برای من غروبی است که طلوع ندارد.